بدترین خصلت من سرزنش کردن خودم است. سالهاست که بابت خیلی چیزها خودآگاه و ناخودآگاه خودم را سرزنش میکنم. مهم نیست اگر زیاد هم مقصر نباشم. به هرحال یک نقش کوچک پیدا میشود که داشته باشم تا بابتش خودم را سرزنش کنم. من چیزهای زیادی از زندگی میخواهم که اکثرشان یک شی یا موقعیت عجیب خارجی نیستند بلکه کاملا به دست خودم حاصل میشوند. انقدر خودم را سرزنش میکنم و انقدر وقت هدر میدهم تا برای سرزنش خودم خوراکی فراهم کنم که وقت نمی کنم همین کارهای ساده را انجام بدهم! همین چیزهای سادهای که از زندگی میخواهم.
خسته ام. دوست دارم تابستان بشود و آخرین واحد درسی ام را پاس کنم. آن وقت بنشینم خودم را سرزنش کنم که چرا درست را خوب نخواندی. چرا درست را جدی نگرفتی که دیگران جدی ات بگیرند. خسته ام و هنوز لب به جزوه روانشناسی تربیتی نزدهام. متاسفانه باید فردا صبح آن را امتحان بدهم. البته همه اینها بی اهمیت اند. به بی اهمیتی امتحان بافت شناسی که اگر میدانستم برایش هایپ نمیخوردم. چیزهای مهم تری وجود دارد مثل اینکه دحترم کمی لوس شده، به موبایل دارد عادت میکند و اینکه با تو بحثم شد! خسته تر از اینم که این متن را تمام کنم. حتی احساس میکنم نوشتنم را از دست داده ام در حالی که تخیل نویسندگی میکنم. همه چیز درباره من احمقانه است.
دخترمان یک سال و سه ماهه شد. خیلی زود بزرگ شد. حرف میفهمد و حرف میزند. تعطیلی امتحانات بخاطر گاز همه چیز را کسل کننده کرد. تو امتحانت تمام و شد و حالا آزمون دکترا و پروپازال داری. درست امشب که باید بیدار بمانم دلم گرفته و گریه کردم. چشمانم خواب الود اند. من چرا درست نمیشوم؟